به - پا - خیز

info_bepakhiz@yahoo.com

به پاخيز; مستقل بوده و به هیچ سازمان و نهادی وابستگی ندارد


12 March 2010

ساقیا، قدح جان به خیال یک نگاهش ز کف افتاد و شکست

به پا خیز: و باز هم واپسین روزهای اسپند. روزهایی که در این تلخ تبعید تمام ناشدنی عطر و رایحه آخرین روزهای ماه آخر سال در دوران کودکی و نوجوانی را بر یاد و ذهن مرطوب و نم آلوده ام می پاشاند و هر چند کوتاه بارقه ای از امید و یک حس آشنا اما غریب را در فضای تاریک پیش چشمان بسته ام به تصویر می کشد
نمی دانم این حس از کجا نشات می گیرد که با گذشت این همه سال، وقتی که هنگامه اش می رسد، می جنبد. جابجا می شود. آدم را قلقلک می دهد. وادارت می کند فارغ از همه چیز، دل به جریان غریبش بدهی و رقص موزون اما گنگش را تا بیخ تصاویر بیجان موجود در ذهنت بی ترجمه و تفسیر به تماشا بنشینی. بر می خیزاندت تا چرخ زنان بر دورانی که جز خاطره از آن برایت چیزی نمانده سلامی دوباره کنی
تازه به سماع درآمده ایی که بغض سنگینی نیمچه لبخند باز شده بر لبانت را در هم می پیچاند. درست مثل آدمی که از سرما در خودش مچاله شده است. تازه یادت می افتد که کجا هستی. و بدنبال آن این سوال همیشگی که چرا اینجا هستم؟ و از آن مهمتر آنکه چرا نمی توانم آنجا باشم؟
دل می زنم. نه می خواهم که این حس و حال را رها کنم و نه حسش را دارم که ذهنم را درگیر پاسخ های تکراری و همیشگی این چراها بنمایم و بدنبال آن درست همان حکایت شعر " آغوش شب" تکرار می شود
که: و بدنبال آن
دست تقدیر و قضاست
که مرا
به سحر می سپرد
هنگامه سپیدی و روشنایی است که تازه می فهمم که کجا هستم. چه شده است و چرا من اینجایم. اما هنوز شعور و درک این موضوع را که چرا نمی توانم آنجا باشم را نیافته ام
شاید تو بتوانی دلیلی بیاوری، شاید که این همه شاید و اگر را بتوانم از ذهن بی تابم پاک کنم. اما اینها هم همه "شاید" هستند
پس آرزو می کنم، تا شاید این بار قبول بیفتد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home